#زوربای یونانی [ زوربا ] لحظهای ساکت ماند و باز به خنده افتاد. گفت:
ـ تو میدانی خدا آدم را چگونه آفرید؟ میدانی نخستین کلماتی که این جانور آدمنام خطاب به خدا گفت، چه بود؟
ـ نه. من از کجا بدانم؟ من که آنجا نبودم.
زوربا با چشمان شرربار داد زد: ولی من آنجا بودم.
ـ پس خودت بگو!
زوربا نیمی تحت تاثیر خلسهای که به او دست داده بود و نیمی به شوخی و تمسخر شروع به بافتن قصهی افسانهآمیز آفرینش کرد:
ـ خوب ارباب، گوش کن! یک روز صبح خدا افسرده و پکر از خواب بیدار شد و با خود گفت: « آخر من چه خدایی هستم؟ آدمیزادی هم نیست که مرا ثنا بگوید و به نامم سوگند بخورد، یا مرا سرگرم کند. دیگر از این که مثل یک جغد پیر زندگی کنم به تنگ آمدهام! » در کف دست خود تف کرد، آستینهایش را بالا زد، عینکش را به چشم گذاشت، یک تکه کلوخ برداشت، بر آن آب دهان ریخت، از آن گل ساخت، گل را چنان که باید ورز آورد، آدمکی از آن ساخت و در جلوی آفتاب گذاشت.
هفت روز بعد، آن را از جلوی آفتاب برداشت. پخته شده بود. خدا نگاهش کرد، به خنده افتاد و با خود گفت: « بر شیطان لعنت! این که خوکیست ایستاده روی دو پا! این ابدا آن چیزی که من میخواستم نیست. الحق که افتضاح کردم! »
پس گردن آدمک را گرفت، تیپایی به او زد و گفت: « یاالله! بزن به چاک!
#کتاب #پیشنهاد #باید_خواند #