img_0849.jpg

معرفی کتاب، صد سال تنهایی اثر مارکز

چند وقتی به دلیل نمایشگاه نتوانستم پست بگذارم، به شدت دلم تنگ شده بود، زیاد … خوب برم سراغ شاهکار مارکز

صد سال تنهایی

مارکز میگوید : «اندکی خیال برای مشکل حیاتی ما ؛ می تواند زندگی را به معنای متعارفی باورپذیر کند . این ؛ دوستان من ! معمای ‎تنهایی ماست ! »
در مورد این رمان صحبت بسیار است و به واقع نمی توان در چند سطر حق مطلب را ادا کرد و این توضیحات اطلاعات کمی در حد اطلاعات عمومی خواهد بود. چگونه خواندنش خود داستانی است، داستانی طولانی و پیچده از روایات ۶ نسل از خانواده بوئندیا، باید با دقت و حوصله خواند. سبک رمان صد سال تنهایی رئالیسم جادویی‌ست ؛  مارکز در این کتاب برای اولین بار این سبک را پایه گذارد و پس از آن آثار زیادی به پیروی از آن نوشته شد . 

اگرچه می توان داستان را به صورت پیشرفت خطی هم تعریف کرد ، اما مارکز اجازه می دهد تا با پرداختن به هر شخصیت با او و با سرنوشت او در مسیر زمان جلو – عقب برویم . و هم چنین نویسنده در داستان سعی دارد با این نوع روایت تکرار پذیر بودن تاریخ را هم به ما نشان دهد . 

تنهایی تم اصلی داستان است . روایت صدسال تنهایی خاندان بوئندیا و یا به طور نمادین مردم امریکای لاتین . انگار سرنوشت همه ی اعضای خانواده را به سوی تنهایی و انزوا سوق می دهد ، به یاد بیاورید خوزه آرکادیو بوئندیای بزرگ « بنیان گذار ماکوندو » که دیوانه شد و زیر درخت بلوط بسته شد تا جان داد و یا ربه کا که پس از مرگ خوزه آرکادیوی دوم خود را درون خانه اش حبس کرد تا در تاریکی های تنهایی فرو رفت و فراموش شد و . . . 

خلاصه ای از کتاب:

داستان در یکی از شبه جزایر کارائیب و به طور کلی در کشور های آمریکای جنوبی آغاز می شود. این کتاب داستان زندگی ۶ نسل از خانواده ای را نقل می کند  که در دهکده ماکاندرو زندگی می کنند .

داستان از صحنه اعدام سرهنگ اوئرلیانو بوئندیا آغاز می شود که رو به روی  جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشته اش را مرور می کند . سرهنگ به کودکی اش می رود ، زمانی که در سراسر ده ، فقط ۲۰  خانه خشتی بود .

ماجرای  پدید آمدن دهکده ماکاندرو این گونه است : وقتی  خوزه آرکاردیو بوئندیا و اورسلا با هم ازدواج می کنند ، زن جوان که میدانست حاصل ازدواج خاله اش با پسر دایی خوزه ، بچه ای با دم تمساح بود ، از بچه دار شدن می ترسید . اهالی ده خوزه را بابت این مسئله مورد تمسخر قرار می دادند . خوزه که از این مسئله عذاب می کشید ، یکی از دوستانش را که خروس باز بود ، برای دوئل دعوت می کند .

به دنبال این دوئل ، خوزه دوستش را می کشد و پس از آن وی خود را لایق طرد شدن می داند و به این ترتیب با اورسلا ، همسرش و تعدادی دیگر از زوج های ده که از بچه دار شدن می ترسیدند ، مهاجرت کردند .

پس از ۱۴ ماه ، اورسلا و خوزه صاحب فرزندی می شوند که هیبت تمساح نداشت ….

بعد از چندین ماه آوارگی ، یک شب خوزه در خواب می بیند که در همان مکان ، شهر بزرگ و زیبایی با دیوار های آئینه ای بر پا کرده اند …واین گونه آن دسته افرادی که به دنبال عذاب وجدان از محل زندگیشان بیرون آمده بودند ، ده زیبای ماکاندرو را بنا کردند و ادامه داستان که باید خود بخوانید

جملاتی از کتاب

«نسل های محکوم به صد سال تنهایی، فرصتی دوباره روی زمین نداشتند.»

«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آرام و بی اعتنا به نوع تازه زندگی که به خانه هیجان می بخشید، به این نتیجه رسیده بود که راز سعادت دوران پیری، چیزی جز بستن پیمانی شرافتمندانه با تنهایی نیست.»

Add a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked*