۱۴۷۲۳۶۷۸_۱۴۵۴۶۶۵۲۳۱۲۱۵۱۹۶_۳۱۳۷۹۹۶۵۵۲۰۶۱۰۵۹۰۷۲_n

باشگاه مشت زنی نوشته چاک پالانیک ترجمه پیمان خاکسار

کتاب باشگاه مشت زنی نوشته چاک_پالانیک داستان پیچیده ای دارد و ذهن انسان را بسیار مشغول میکند، که البته ترجمه روان استاد خاکسار لذت مطالعه اثر را چند برابر میکند. کتابی بسیار تأثیر گزار با مباحث پیچیده روان شناسی، خواندنش حتما توصیه می شود.
این کتاب بحث های روانشناسی پیچیده ای را در بر میگردد و سخن اصلی آن غلبه بر ترس، رسیدن به این مرحله اوج زندگی انسان میتوانید باشد، بزرگان با رسیدن به این مرحله علاوه بر تغییر دنیای خود، دنیای دیگران را نیز الگو وار دچار تغییر و رشد کنند.
بر أساس منطق این کتاب هـیچ چیز پایدار نیست، زمانی برای همه ما پیش می أید که عصبانی و به هم ریخته میشویم و هیچ چیز بر أساس برنامه پیش نمی رود، اینجاست که باید گذشت و بی خیال شد، نشست و چایی نوشید، کتابی ورق زِد و عمیق خوابید.
این جمله یکی از معروف ترین های این کتاب است:
ﻓﻘﻂ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺁﺯﺍﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻯ ﺑﻜﻨﻴﻢ

دیوید فینچر بر أساس همین کتاب فیلمی ساخت، این شاهکار فینیچر را هربار مى شود کشف کرد.مى شود دوباره تازه شد.بعضى فیلم ها را باید هى دید و هى دید تا تازه تر شوند.من وقت دیدن این فیلم هربار به این مساله فکر مى کنم که اصلن چطور چنین قصه اى در مغز یک انسان مى تواند شکل بگیرد.یا این ها به یک منبع ازلى ابدى خلاقیت متصلند یا ما خیلى از داستان پرتیم.نمى دانم…باشگاه مشت زنى داستان بى رحم و خشن معاصر بودن ماست.همین سرگشتگى هر روزه و حل شدن هاى گاه و بیگاه.همانکه فراموش مى کنیم عشق آخرین راه نجات این کشتى به گل نشسته است.بى شک این جادوى هنر ادمى مثل فنیچر است که از دل خشونتى بى مرز به چنین پلان عاشقانه اى مى رسد.
با بخش هایی موثر از کتاب همراه من باشید:
ما کارایی رو می کنیم که ازشون متنفریم چون می خوایم با پولش چیزایی رو بخریم که بهشون احتیاجی نداریم
ما بچه های نسل وسط تاریخ هستیم
هیچ هدف و مقصدی نداریم
هیچ جنگ بزرگی نداریم
جنگ ما یه جنگ روحیه
همه ما بزرگ شده تلویزیونیم و میخوایم باور کنیم که یه روز میلیونر یا سوپر استار فیلم یا موسیقی راک می شیم
ولی نمی شیم
آروم آروم داریم متوجه واقعیت میشیم
و خیلی خیلی هم کفری هستیم.
و در جایی دیگر:

شخصیت تو به شغلت نیست
به پولی که توی بانک داری نیست
به اون ماشینی نیست که می رونی
به محتویات داخل کیف پولت نیست
به اون لباس ارتشیت نیست
تو یه آشغال پر از ادا و اصولی… #باشگاه_مشت_زنی #کتاب #باید_خواند #چاک_پالانیک #پیمان_خاکسار #نشر_چشمه #حسین_نوروزی

۱۴۷۳۶۳۵۰_۱۸۰۰۷۵۱۴۱۰۲۰۸۳۰۳_۶۰۶۸۳۰۹۳۰۷۶۸۹۰۰۹۱۵۲_n

کتاب قمارباز نوشته داستایوسکی ،ترجمه استاد جلال_آل_احمد

دو روز است #کتاب #معروف و جذاب دیگری را #میخوانم #قمارباز اثر #داستایوسکی ، #ترجمه #استاد #جلال_آل_احمد که خدایش بیامرزد، کتاب جذابی به نظر میرسید، تعریف ان را زیاد شنیده ام، در آثار داستایوسکی ویژگی منحصر به فرد روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت‌های داستان است. #سوررئالیستها #مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایوسکی ارائه کرده‌اند.به #پیشنهاد دوست بزرگی انتخابش کردم، سعی میکنم توضیحاتی برای آشنایی دوستان با کتاب ارایه کنم تا انتخاب راحتر شود هر چند اثار داستایوسکی نیاز با توضیح ندارد، در ادامه با من باشید:
#راوی داستان آلکسی ایوانیچ معلم سرخانه جوانی است که در جمع خانوادگی یک ژنرال روس انجام وظیفه می کند. این خانواده در اثر سهل انگاری ها و ولخرجی ها و قمار و… ژنرال, ثروت خود را از دست داده است و در شهری کوچک در اروپای مرکزی (اشاره نشده ) در هتلی زندگی می کنند. آنها چشم انتظار مرگ عمه ژنرال هستند تا ارث مناسبی به خانواده انتقال داده شود.
آلکسی عاشق پولیناست و حاضر است هرکاری که خوشایند اوست انجام دهد اما مشخص نیست که پولینا نیز علاقه ای به او دارد یا خیر .مثلاٌ آلکسی حاضر می شود بنا به دستور پولینا در محوطه هتل به بارونی آلمانی توهین کند (محض خنده!) و به همین دلیل شغل خود را به خطر می اندازد.
همه در انتظار دریافت خبر مرگ مادربزرگ از روسیه هستند اما ناگهان خود مادربزرگ وارد می شود و در همان روز نخست دلبسته قمار (رولت روسی) می شود و …
آلکسی به نحو غریبی به شانس و برد خودش در قمار اطمینان دارد و این را در صحنه های ابتدایی داستان می بینیم ولی اوج آن زمانی است که به خاطر پولینا به قمار خانه می رود:
آری گاهی اندیشه ای که هرزه گرد تر از آن نباشد, اندیشه ای که سخت محال در نظر آید, طوری وسوسه دایمی ذهن می شود که دست آخر آدم آن را شدنی می انگارد… تازه از این هم بیشتر: در جایی که چنین اندیشه ای با آرزویی قوی و پرشور جفت شود, آدم چه بسا آن را محتوم و ناگزیر و حکم ازلی بپندارد و وقوع آن را حتمی و مقدور بداند! شاید از این هم باز بیشتر, نوعی الهام, نوعی کوشش فوق العاده اراده, که تخیل اگین شده باشد, یا باز هم چیز دیگری .. نمی دانم چی, اما به هر تقدیر, آن شب (که تا عمر دارم از یادم نمی رود) معجزه ای رخ داد…
در این کتاب بحث #قمار بحثی محوری است. به نظر می رسد نویسنده می خواهد نوعی #فلسفه #زندگی را #تشریح کند. شباهت آنها چیست؟
تا اینجا جذاب بوده، بعد از خواندنش نیز #جمع_بندی مفصلی أریه خواهم کرد.
#کتاب #پیشنهاد #باید_خواند
۱۴۷۲۷۶۶۰_۳۶۵۳۷۱۷۹۰۴۶۶۳۷۳_۳۵۴۵۸۶۰۱۲۸۳۹۱۵۶۱۲۱۶_n

رمان برادران سیسترز نوشته پاتریک دوویت ترجمه پیمان خاکسار

امروز قصد دارم از #کتابی که قبل از اثر منحصر بفرد #زوربای_یونانی #مطالعه کرده ام را بنویسم، #رمان #برادران_سیسترز ! از نامش منتظر کتابی با محتوای طنزی بودم، اما اینگونه نبود این کتاب ماجرای کتاب دربارهٔ زندگی دو برادر به نام‌های ایلای (Eli) (راوی ماجرا) و چارلی (Charlie) با نام خانوادگی سیسترز (Sisters) است که به‌عنوان دو آدم‌کش، شهرت زیادی دارند. داستان در سال ۱۸۵۱ (غرب وحشی) در اورگن و کالیفرنیا، همزمان با تب طلا رخ می‌دهد. ایلای و چارلی به‌دنبال کشتن هرمن کرمیت وارم راهی کالیفرنیا می‌شوند که در این مسیر اتفاقات بسیاری رخ می‌دهد و پس از رسیدن به مقصد، ماجرا به شکلی متفاوت با نقشهٔ ابتدایی ادامه پیدا می‌کند. پروتاگونیست این داستان، هر دو برادری هستند که در کنار یک‌دیگر ماجراهای متفاوت را پشت‌سر میگذارند. با خواندن برادران سیسترز فیلم های تارانتینو برأیم تدایی می شد، تا جایی که بعضی وقتها تعریفات آنقدر ملموس بود که حالم بد میشد، انگار دارم میبینم.
نویسنده این کتاب پاتریک دوویت است که در سال ٢٠١١ به همت مادرش به چاپ رسانید چون به دلیل عدم چاپ اثرش خودکشی کرد.
این کتاب در سال انتشارش، به‌شدت مورد توجه قرار گرفت و نامزد جایزهٔ ادبی #من_بوکر ۲۰۱۱ شد و تقریباً در تمام فهرست‌های بهترین کتاب‌های سال ۲۰۱۱نیز حضور داشت.
#ترجمه روان و دوست داشتنی #استاد و #دوست بزرگم #پیمان_خاکسار است، علاوه بر حس خوبی که نسبت به استادم دارم ترجمه ایشان را نیز می پسندم .
در ادامه به جمله ای از این کتاب اشاره میکنم : دنیا چه جور جایی می‌شد اگر پول طوقی نبود بر گردن و روح‌مان.
وقتی یه مزد بندازی پشت هر کاری٬ چیزی که قراره انجامش بدی یه جورایی مشروعیت پیدا می‌کنه٬ به نظر بقیه آبرومند می‌آد. می‌شه گفت به نظرم خیلی مهم می‌آد وقتی یه چیزی به بزرگی جون یه آدم به عهده من گذاشته می‌شه. خشونت کلام و رفتارش شگفت زده‌ام کرد٬ وقتی به خودم آمدم دیدم یک قدم به عقب رفته‌ام. گفتم تو دختر غیرعادی‌یی هستی.

در مخالفت با من گفت «این زندگیه که غیر عادیه نه من.» نمی‌دانستم در جواب چه بگویم. جمله‌ای از این درست‌تر نمی‌شد #کتاب #پیشنهاد #باید_خواند
#عکاسی #حسین_نوروزی #طراحی #photography #book #award #hosseinnorouzi #hossein_norouzi

۱۴۷۰۹۵۰۳_۹۶۴۶۹۰۰۲۳۶۷۶۳۱۵_۷۶۳۹۳۲۶۸۶۰۴۴۶۲۶۹۴۴_n

زوربای یونانی تمام شد. نوشته کازانتزاکیس ترجمه محمد_قاضی

کتاب #زوربای_یونانی را به إتمام رساندم، #کتاب فوق العاده #جذابی بود، پر از شگفتی این کتابی است که حتما به دوستانم #توصیه میکنم، در ادامه توضیحاتی در خصوص این #شاهکار ارایه میکنم
زوربا از جمله شخصیتهایی ست که هم می توانی دوستش داشته باشی وتحسینش کنی وهم به عملکردهایش ورفتارهایش نقد مفصل داشته باشی ولی من مثل این نویسنده که در پایان ماجرا شیفته ی این مرد وشخصیتش شده بودبی اندازه از او خوشم آمد از جسارتهایش از شادی هایش از اینکه سعی می کرد از لحظه لحظه ی عمرش لذت ببرد وگاهی نگرانیش همین بود که مبادا لحظه ای غم این زندگی را بخورد .شخصیتی که نسبت به هیچ چیز وهیچ کس وهیچ باور وعقیده ای تعصب نداشت رها وآزاد بود وبه خاطر رهابودنش ودر بند این باور وآن عقیده نبودنش از تمامی زندگیش لذت می برد به تمامی معنا .خلق چنین شخصیتی هنرمندی زیادی می خواهد .ولازمه خلق چنین شخصیتی شناخت ابعاد شخصیتی انسان نیازها وخواسته هایش وهمینطور فرهنگ عمومی اجتماعیست که فرد در آنجا زندگی می کند .

توضیحات #مترجم نیز در مورد خود جالب است که خود را زوربای إیرانی میداند و مقدمه میگوید کتاب زوربای یونانی از زبان زوربای ایران، که اگر اینگونه بوده باشید من به شخصه او را تحسین میکنم

در بخشهایی از این کتاب دوشخصیت اصلی #داستان به صومعه ای می روند وچند شبی را آنجا می مانند این بهانه ای می شود که این نویسنده به مذهب وآیینهای مسیحیت ورهبانیت وکلیساواسقف اعظم ,نقدهایی غیر مستقیم ولی واضح وروشن داشته باشدکه ازجمله جذابیتهای متن این کتاب برای من بودکه بعضی از این جمله هارا همین جا می نویسم :

دنیا ایشان را از خود رانده بودولی آنها دنیارا از خود نرانده بودند .

اه بروند بمیرند!همه شان شیطانی در جسم خود دارند یکی زن می خواهد دیگری ماهی دودی وآن یکی پول وآن دیگری روزنامه …یک مشت کله خر !چرا اینها به مردم فرود نمی آیند تا از همه این چیزها سیر شوند ومغز خود راتصفیه کنند؟

و در جایی دیگر می گوید:گویی همه آن تر وتازگی وآن سبکی وآن سر مستی ناچیز خود #خدا بود .خدا در هر لحظه تغییر چهره می دهد وخوشا به سعادت کسی که بتواند اورا زیر هر نقابی بشناسد خدا گاهی به صورت لیوانی آب خنک است گاهی به صورت پسرکی که روی زانوان شما می جهد یا زنی افسونگرویافقط به صورت یک گردش کوتاه سحری… این کتاب یک نسخه #سانسور_نشده قبل از #انقلاب دارد که نایاب است ، اما در نهایت میگویم حتما این اثر ارزشمند را بخوانید درس های زیادی خواهید آموخت.

زوربای یونانی

زوربای یونانی نوشته کازانتزاکیس ترجمه محمد_قاضی

چند روزی است که در گیر خواندن این کتاب فوق العاده هستم، کتابی بسیار عالی با ترجمه روان و قابل فهم از #محمد_قاضی، پر از حرف هایی است برای #تفکر ، پر تلنگر که انسان را در خود غرق میکند، #کازانتزاکیس، نویسنده‌ی #شاعر طناز #فیلسوف آواره، هم انگار #زوربا را برای دل خودش نوشته است و گویی زوربا خود اوست. البته باید اشاره کرد که طبق نظر او و سایر #اگزیستانسیالیست‌ها زندگی بی‌معناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد؛ این بدین معناست که ما خود را در #زندگی می‌یابیم، آنگاه تصمیم می‌گیریم که به آن معنا یا ماهیت دهیم همان‌طور که #سارتر گفت ما محکومیم به آزادی یعنی انتخابی نداریم جز اینکه انتخاب کنیم؛ و بار مسئولیت انتخابمان را به دوش کشیم. در ادامه باید بگویم دیالوگ های فلسفی و پرسشگر او اربابش هر ذهن #آگاهی را قلقلک میدهد، آزادگی جزء جدایی ناشندنی اوست، در زیر بخشی از کتاب را می نویسم:
#زوربای یونانی [ زوربا ] لحظه‌ای ساکت ماند و باز به خنده افتاد. گفت:
ـ تو می‌دانی خدا آدم را چگونه آفرید؟ می‌دانی نخستین کلماتی که این جانور آدم‌نام خطاب به خدا گفت، چه بود؟
ـ نه. من از کجا بدانم؟ من که آن‌جا نبودم.
زوربا با چشمان شرربار داد زد: ولی من آن‌جا بودم.
ـ پس خودت بگو!
زوربا نیمی تحت تاثیر خلسه‌‌ای که به او دست داده بود و نیمی به شوخی و تمسخر شروع به بافتن قصه‌ی افسانه‌آمیز آفرینش کرد:
ـ خوب ارباب، گوش کن! یک روز صبح خدا افسرده و پکر از خواب بیدار شد و با خود گفت: « آخر من چه خدایی هستم؟ آدمی‌زادی هم نیست که مرا ثنا بگوید و به نامم سوگند بخورد، یا مرا سرگرم کند. دیگر از این که مثل یک جغد پیر زندگی کنم به تنگ آمده‌ام! » در کف دست خود تف کرد، آستین‌هایش را بالا زد، عینکش را به چشم گذاشت، یک تکه کلوخ برداشت، بر آن آب دهان ریخت، از آن گل ساخت، گل را چنان که باید ورز آورد، آدمکی از آن ساخت و در جلوی آفتاب گذاشت.
هفت روز بعد، آن را از جلوی آفتاب برداشت. پخته شده بود. خدا نگاهش کرد، به خنده افتاد و با خود گفت: « بر شیطان لعنت! این که خوکی‌ست ایستاده روی دو پا! این ابدا آن چیزی که من می‌خواستم نیست. الحق که افتضاح کردم! »
پس گردن آدمک را گرفت، تیپایی به او زد و گفت: « یاالله! بزن به چاک!
#کتاب #پیشنهاد #باید_خواند #